روزی روزگاری در آن سالن تاریک عاشق شدم. عاشق تو، با آن پرده نقرهای و تصویر بزرگ، که زندگی بر آن جاری است. در آن سالن تاریک لعنتیات با آن بوی پاپکرن، گویی به خلوتی ممنوعه راه یافتیم، و دور از چشم اغیار عشقبازی کردیم. پیشتر که از آن سالن تاریک و جادویی، با آن رد خیالانگیز نور که تاریکی را میشکافد، و بر آن پرده درخشان میپاشد، محروم بودیم، از دریچه کوچک تلویزیون به تصاویر خیال انگیزت دل و دیده میسپردیم.
دوست من! سینما
ما عاشقانَت با تو اشک ریختیم و خندیدیم. به لحظههای ناب تشویش قهرمانهایت دل دادیم و از صلابت تصمیمشان قلوه ستاندیم. ما صفایت را در رگهای جانِمان تزریق کردیم. گاهی خشم و نفرت مُعَلق در بوموبَرت را به جبر در ریههایمان حبس کردیم، و فروخوردیم. احساسمان را در کوچه پسکوچههای فیلمها رها کردیم و به تو سپردیم. روزی روزگاری با تو در غرب گُم، و همراه “لوئیس دگا” در جزیره دور افتاده پیدا شدیم. خودمان را فراموش کردیم و همچون گاوچران بینامونشان وسترنهای اسپاگتی از سرزمینهای خیالانگیز گذشتیم. گاه قابهای زیبای کیشلوفسکی و کیارستمی را به نظاره نشستیم و گاه به شعرهای آنجلوپولوس گوش و چشم سپردیم.
لحظه های با تو _ مثل بهار _ عطر روزهای خوش کودکی میدادند. زمانی در آن روزهای دانشجویی، تو دلیل شب نشینیهایمان بودی. در آن دورهای که بایستی به جایی به نام کلوپ میرفتیم و سیدیِ فیلم را کرایه میکردیم و یا میخریدیم.
چه تجربه نابی بود، وقتی در دنیای هزارنقشت غرق میشدیم و جهان پیرامونمان را به فراموشی میسپردیم. غم و شادیمان با سرور و اندوه قهرمانهای فیلمهایت درهم میآمیخت.
بعدتر، چند روز از هفته را در سالنهای جادوییات می گذراندیم. در آثار نسلهای پشت به پشت از کارگردانها و بازیگرانت پِلکیدیم و لولیدیم. از فورد، لانگ، هیچکاک، استوارت، بوگارت و برگمان …بگیر تا کاپولا، لئونه، پاچینو و دنیرو… و تا نولان، تارانتینو و لانتیموس، کاپریو…
سینما! ما روزهای نوجوانی و جوانیمان را با تو و در هزارتوی دلفریب قصههایت خاک کردیم. مثل پسرک سینما پارادیزو به پایت تا مرز سوختن رفتیم. همچون بوسههایت، همچون جک و رز تایتانیک، فرانکی و جانی و اسکارلت بر باد رفتیم. ما روزهای سَختمان را با تو گذراندیم. بیشک زندگی بدون تو تجربهای دردناکتر بود.
بابت همه لحظههای دلپذیر و خیالانگیزی که برایمان خلق کردی از تو تشکر میکنیم.